قـطـــار...
شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۳۱ ق.ظ
گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد:
"بچـــــه! این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم .گفتم نمی شه برو."
گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده نداشت. یواشکی رفته بود. از پنجره ،از سقف، هر دفعه هم پیدایش کرده بودند. خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود. قطار از تهران حرکت کرد.
توی ایستگاه قم، مامور قطار صدایی شنیده بود، به زیر قطار خم شده بود.دیده بود پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است.
با لباس های پاره و دست و پای روغنی و خونی.
به منم سر بزن